نامه آبراهام لینکلن به آموزگار پسرش
به پسرم درس بدهید او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید. اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. ب...
نویسنده :
مامانی
0:17
سينه خيز رفتن
سینه خیز رفتنت مبارک مامان جون .ایشالله دوییدنتو ببینم.... چند روز پيش از حالت نشسته به چهاردست و پا مي شدي و بعد كه واست ني ناي ناي مي خوندم كمرتو جلو و عقب مي كردي . امروز ظهر كه داشتم نهارتو آماده مي كردم از اپن نگاهت كردم ديدم سرجات نيستي . با عجله اومدم بيرون ديدم با سينه خيز اومدي تا در آشپزخونه . منو بگي تا دیدمت خندیدی و ذوق کردی قربون پسر خوش خنده و خوشگلم برم من ... خیلی خوشحالم کردی وروجکم . ...
نویسنده :
مامانی
17:03
كلاغ پر و باي باي
علي نازم ده روزي ميشه كه باي باي و كلاغ پر و سرسري رو ياد گرفته . ولي هنوز دس دسي نمي كنه . اولين بار كه داشت برنامه فتيله ها رو نگاه مي كرد و داشتند خداحافظي مي كردند . ديدم علي هم مثل اونا داره باي باي مي كنه. دو سه روز بيشتر سينه خيز نكرد و تازه هشت ماهش تموم شده بود كه شروع كرد به چهار دست و پا رفتن . وقتي براش ني ناي ناي مي خونيم كمرش رو جلو و عقب مي كنه . فداي رقصيدنت بشم ماماني . دستمال كاغذي كه پر نداره ... ...
نویسنده :
مامانی
17:02
ورود علی به وبلاگ نویسان
سلام به علی نازم از امروز وبلاگت رو افتتاح کردم . الان شش ماه و بیست روز از بدنیا اومدنت می گذره. امیدوارم که همیشه خبرهای خوب از تو و سلامتی و موفقیت تو بنویسم . په امید روزی که خودت قلم به دست بگیری و از خاطراتت بنویسی. از همه دوستانی که از این وبلاگ بازدید می کنند و نظراتشونو می گذارند تشکر می کنم. ...
نویسنده :
مامانی
17:02
تولد علي نازم
در انتظار آمدنت در انتظار آمدنت روزها را چون دانه هاي رنگي منجوق در بند مي كشم لحظه هاي جاري را با عشق رنگ مي كنم تا خانه كوچكمان را آذين بندم. من انتظار آمدنت را مثل خروس قندي آن روزهاي دور با شوق مي مكم و نيكبختي عزيز بودنت را احساس مي كنم. وقتي بيايي و دست هاي كوچك نازت دست بزرگ پدر را از گنجينه اي جاندار بياكند، من گهواره ات را خواهم جنباند، و از روي شانه هاي كوچك تو بهشت خواهد لغزيد، بر من كه تو را دارم بي اعتنا بر آن گام خواهم نهاد آنگاه بهشت زير پاي من خواهد بود و نام تازه من خواهد بود مادر اينك بهشت بر شانه هاي توست و در اندرون من...... علي ناز ما روز شنبه 11 ديماه 1389 ساعت 1...
نویسنده :
مامانی
17:02